من سیندرلا نیستم پارت ۱۱
پرسیدم:
– واقعاً متوجه نشدید؟
– نه والا.
استاد درحالیکه از خنده ریسه میرفت گفت:
– حرف این بچه رو باور میکنید، یا من؟
خانم مقدم هنوز باورش نشده بود، حقه را ندیده.
– خودت گفتی بستی که ببازی.
به استاد گفتم:
– سربازت رو برده بودی که مهره آزاد کنه؟
دستش را به علامتِ زدن بالای سرم برد. سرم را دزدیدم و هر سه خندیدیم.
زیباترین روز زندگیام بود.
اول شدن؛ نور، غرور، اعتمادبهنفسی با خود داشت که دنیایم هرگز به خود ندیده بود.
روزهای بعد، قلبم آرامتر بود…
کتاب خواندن را که شروع میکردم، افکار پراکندهام جمع میشد و لحظاتی را از زمان و مکان غافل میشدم.
آخرین امتحان خرداد را هم دادیم. بعد از اینکه بچهها کتابها را به دیوار کوبیدند و حسابی تنبیهشان کردند، یکدیگر را در آغوش کشیدیم.
خداحافظیهای پُراحساسِ دخترانهمان با همکلاسیها که تمام شد، من و مارال پیاده به خانه برگشتیم.
میخواستیم از هر دقیقهٔ باقیمانده از باهمبودن نهایت استفاده را ببریم.
نمیخواستم تلخشان کنم، اما حالا باید وجدانم را سبک میکردم؛ یا حالا، یا هیچوقت.
دیگر زمانش بود به تنها کسی که دوستانه دوستم بود، واقعیت را دربارهٔ زندگیام بگویم.
دروغی نگفته بودم، اما…
– مارال…
درحالیکه زبانش را دور بستنی قیفی میچرخاند، گفت:
– بنال.
با سرزنش نگاهش کردم.
– ببخشید، اسوهٔ ادب. بفرمایید.
یا حالا، یا هیچوقت. نفس عمیقی کشیدم.
– من هرگز در مورد زندگیم راستش رو بهت نگفتم.
کولهام را از شانهام پایین کشید و گفت:
– بهخاطر من اذیت نکن خودت رو. یه روز بشینیم، برام تعریف کن.
– تعجب نکردی؟
– تو که هنوز چیزی نگفتی، از چی تعجب کنم؟
کولهام را روی شانهام بالا کشیدم.
– اَه، مارال، جدی باش.
– پُرجذبه دوست داری؟ جوون! منم.
با عصبانیت داد زدم:
– مارال!
– باشه، بابا. باشه. هر وقت از پدر و مادر حرف میزنیم، چیزی نمیگی. مهشید و مهرزاد، هرگز نگفتی برادر، خواهر. خواستی دروغ نگی، ولی معلوم بود راست نمیگی. سه سال روی یه نیمکت نشستیم. اونقدر که قیافهم شیش و هشت میزنه، گاو نیستم.
خندهام گرفت. ادامه داد:
– بذار طلبم. اینجوری مجبوری فراموشم نکنی.
– یکی طلبت.
کولهاش را از شانهاش پایین کشیدم و به قیافهٔ عصبانیاش خندیدم.
حالا که امتحانهای خرداد تمام شده بود، کمکم برنامهریزی میکردم تا خانهتکانی کنم.
زندگی، آرام و نیمهجان، در خانه جریان داشت…
تا آن شب…
بعد از شام برایشان میوه بردم،
اما مهراد و مهشید در اتاقهایشان بودند.
خواستم من هم به اتاقم بروم، ولی با دیدن خانم که عینک مطالعه به چشم و کتاب در دست، به جایی بالاتر از کتاب، به فرش زل زده بود، پشیمان شدم.
آنچنان خیره و غرق در افکارش بود که دلم برایش سوخت.
به آشپزخانه رفتم و یک قوری کوچک گل گاوزبان دم کردم. وقتی دمنوش آماده شد، آن را در لیوان ریخته و یک غنچهٔ گل رز خشکشدهٔ کوچک هم داخل لیوان انداختم. با شاخهای نبات کنارش همه را در سینی چیدم.
اما با دیدن هرسهشان کنار هم، سینی جوشانده به دست، دم در خشک شدم.
– این چیه، آوا خانوم؟
مهشید کاغذی را در دست داشت که کابوس این روزهایم بود.
– نمیدونم، خانم.
– پس اصلاً نمیدونی بابام یه دونگ خونه رو زده بهنامت؟
او پیدایش کرده بود…
از خیلیوقتِ پیش…
از همان روزی که بهدنبال شناسنامهاش میگشت…
دوباره در تلهاش افتاده بودم.
مهرزاد نبود!
برگ برندهاش را رو نکرده بود، چون منتظر شده بود تا تنها کسی در این خانه پناهم بود برود.
ترس از قضاوت شدن فقط در کسری از ثانیه تمام وجودم را در خود بلعید.
به خانم و مهراد و بعد به مهشید نگاه کردم.
– پولم رو دادم.
– تو مگه پول داری؟ تو اصلاً گور داری تا کفن داشته باشی؟ شایدم کاسبی میکنی.
مهراد با تعجب داد زد:
– مهشید؟!
سینی در دستم لرزید و صدایم.
– پولی که توی حسابم بود، حقوقم. دکتر داشت خونه میخرید، برای شماها.
– خونه؟ پس سندش کو؟
– به خدا خریده.
– چطور توئه غربتیِ غریبه میدونی و ما نمیدونیم؟ بگو دیگه، موذیخانم.
با هر توهینش بندی از تعلقخاطرم به این خانه و آدمهایش بریده میشد، اما بهجای آزادی درحال سقوط بودم. لرزشهای سینی صدادار شده بود. قطرههای شربت گلگاوزبان که از لیوان به داخل سینی میریخت را قرمز و تار میدیدم. مگر نباید بنفش میبود؟
دستی سینی را از من گرفت.
بوی تن آشنایی آمد. یک امشب را نمیخواست به من رحم کند و حمایتگرم باشد؟ بهجای آنهایی که غایب بودند؟
مهشید بهسمتم آمد و با خشم در چشمهایم خیره شد و گفت:
– اصلاً تو کی هستی؟ از کجا اومدی و آویزون بابای من شدی؟ ما که نمیدونیم، از کجا معلوم مادرت یه جنده نبود که تو رو به بابای من انداخته.
اشتباه بود! جملهٔ اشتباهی را گفته بود.
مرکز اعصابم، نقطهٔ پرگار علائقم، پاکترین مقدساتم را لجنمال کرده بود. قلبم را نشانه گرفته بود.
دستم که محکم به صورتش خورد، گردنش را کج کرد.
صدای فریادهایی که نامم را به توبیخ بردند، نشنیدم.
واقعاً جایی را نمیدیدم. تمام خون داخل رگهایم به مغزم هجوم برده بود. قلبم در گلویم بیامان میکوبید.
–به مادرم چیکار داری؟ از روح پدرت خجالت نمیکشی؟
اما مهشید فقط میخواست از حجم نفرت چندسالهاش خلاص شود؛ نفرت ریشهنامعلومی که ذرهذره در سینهاش انباشته بود و حالا قرار بود مرا با آن به آتش بکشد.
– مادر؟ کدوم مادر؟ همونی که تو رو عین یه آشغال از خونه پرت کرد بیرون؟
هشدار دادم.
– به مادرم کاری نداشته باش!
کلمات، بریدهبریده از دهانم به بیرون پرت میشد.
– مادرم… مادر… من…
خواستم بهسمتش بروم و دهان هرزهگویش را ببندم که دستی از پشت مرا گرفت و خانم هم از پشت مهشید را…
– آره، مادرت… اون اگه مادر بود پرتت نمیکرد تو جنگل. حتماً یه هرزه بوده بدتر از خودت.
– من؟ من هرزهم؟ کی از من هرزگی دیدی؟
مهراد با خشم فریاد زد.
– مهشید! ساکت شو!
مهشید انگشتش را به طرف او گرفت و گفت:
– خفه شو! تو، خفه شو! تقصیر توئه که این دُم پیدا کرده. فکر کردی خرم؟ نمیفهمم دنبالش موسموس میکنی؟
– آخه من چیکار به کار این بدبخت دارم؟ این بیچاره که آزارش به کسی نمیرسه؟
مهشید با چشمانی که از آن نفرت و جنون زبانه میکشید گفت:
– احمقی دیگه. داره مخت رو میزنه، تو هم که ساده…
دیگر تا همینجا برایم کافی بود، برای من بدبخت.
بدبخت بودم؟
مهراد که هرگز دروغ نمیگفت.
راست در چشمانت نگاه میکرد و حقیقت را به رویت میآورد. حقیقت را روی پیشانیات حک میکرد. تا ابد که در آینه نگاه میکردی، رو پیشانیات حکاکیاش را میدیدی.
مثل حالا که هر وقت به آینه نگاه میکردم دختر خدمتکاری را میدیدم، که اشتباهی عاشق شده بود.
مهشید تازه گرم شده بود، اما من که کیشومات بودم. مگر نباید همهچیز اینجا تمام میشد؟
جای دستانم رو پوست سبزهاش قرمز شده بود. چشمهای درشت و مشکیاش از نفرت براق شده بودند و موهایش ژولیده، درهم. با خشم دندانهایش را فشرد.
– مامان، ولم کن.
خانوم لحظهای با شک نگاهش کرد و با درماندگی گفت:
– بس کن، مهشید. دیگه داری از حد میگذرونی.
شمرده تکرار کرد.
– مامان، ولم کن. فقط میخوام حرف بزنم.
خانم رهایش کرد و بیحس و ناتوان روی مبلی از هم فروپاشید.
مهشید با کف دست صورتش را فشرد. با صدایی که عجیب صاف و بدون لرزش بود گفت:
– از اون روزی که اومدی، ازت متنفر بودم. بابام رو ازم گرفتی. فقط در مورد تو حرف میزد. آوا چی خورد. آوا کجاست. بعدی هم مهرزاد بود. کاری کردی که عوض اینکه برادر من باشه، همیشه هوای تو رو داشت. حالا هم میخوای روی مهراد چنگ بندازی. ازت متنفرم. حالم ازت به هم میخوره.
صدایش کمکم بلندتر میشد.
– چرا گورت رو از این خونه گم نمیکنی؟ چرا سایهٔ نحست رو از سرم برنمیداری… هیکل کثیفت رو از خونهٔ ما ببر بیرون. خونهٔ ما… خونهٔ خانوم البته… زالوی عوضی… گم شو… برو گم شو…
صدایش که کمکم بلندتر شده بود، حالا فقط جیغی بود که از ته گلویش بیرون میآمد…
فقط جیغ میکشید…
خانم فوراً بلند شد.
او را میان بازوانش گرفت و فریاد زد:
– مهراد، بیا کمک. حملهٔ عصبیه.
به دهان مهشید که با پرت اولین جملهها روحم را به لجن کشیده بود نگاه میکردم. دور لبهای خوشفرم و نفرتانگیزش خیس شده بود.
اینهمه تنفر، حاصل سالها ذرهذره ذخیره شدن بود؛ متعلق به یک روز و دو روز نبود.
اما چرا؟ من که بیآزارترین سایهٔ دنیا بودم؛ مزاحم کسی نمیشدم. سالها پاورچین و بیصدا… شبحوار، پل عبورشان بودم…
دنیا دور سرم دوران داشت. با بهت و دهان باز به خانم نگاه کردم، بعد به مهراد که حالا خواهرش را در آغوش داشت.
گیج شده بودم.
تنها و درهم شکسته، محتاج ذرهای تسلی و همدردی، دستم را بهطرفش بالا آوردم.
چشمهای مستأصلش نگاهم را دید، اما سرش را پایین انداخت.
دستم به سنگینی کنار بدنم افتاد. هیچ صدایی در حنجرهام نبود.
تکههای بلورین و شکستهٔ قلبم، دیوارههای سینه را زخمی و خونآلود میکرد؛ در رگهایم خونابه جاری بود.
من اینجا چه میکردم؟ آدمهای این خانه، حتی دیوارها و هوایش با من غریبه بودند.
زمزمه کردم:
–من میرم.
کسی نشنید. برگشتم تا از اتاق خارج شوم که مهراد گفت:
– کجا میری؟
فقط شنیدن صدایش، برای سرریز اشکهایم کافی بود. با بغض گفتم:
– فقط تا صبح تحملم کنید، فردا از اینجا میرم.
در حالیکه مهشید را نگه میداشت تا تکان نخورد و آرام شود، برایم فریاد زد.
– تو جایی نمیری. پا از در این خونه بیرون نمیذاری. فهمیدی؟ من به مهرزاد قول دادم.
قول داده بود؟
آخرین بند هم گسسته شد. دیگر نماندم تا به جیغهای هیستریک خواهرش گوش دهم، از اتاق بیرون رفتم.
باید بهخاطر قولش میماندم و غرورم را مومیایی میکردم؟
باقیماندهٔ خودم را از پلهها بالا کشیدم؛ توانی در دست و پایم نمانده بود.
در اتاقکم پتویی برداشته و گوشهای نشستم. آن را روی سرم کشیده و گریستم.
وقتی بچه بودم میدانستم که اینجا خانهٔ من نیست. مسافری هستم که دیر یا زود باید کولهبارش را جمع کند و برود. حالا چه اتفاقی افتاده بود؟
مگر قرار نبود وقتی بزرگ شدم، عاقلتر شوم.
دختر کوچک و سادهای که به اینجا آمد، دنیا را از من بزرگ و احساساتی بیشتر میفهمید.
باید به خودِ گذشتهام برمیگشتم.
به گیلآوایی که قلبش هیچ تعلقی به اهل این خانه نداشت. فقط بهخاطر اطمینانی که قلبش به ناجیاش داشت، اینجا ماند و تحمل کرد.
باید به حرف مهراد گوش میدادم، باید با البرز میرفتم.
نه جایی برای رفتن و نه جایی برای برگشتن داشتم.
بعد از اینهمه سال چطور دست خالی به خانه میرفتم؟
حاصل سالها کار کردن و زحمت کشیدنم را پای اعتمادم ریخته بودم و حالا دستهایم خالی مانده بود، خالیِ خالی.
افکار مختلف در سرم پیچ میخوردند.
ساعتی که گذشت، دیگر نای گریه کردن هم نداشتم.
غریزهٔ «محافظت از خود» باعث میشد هشیار شوم.
سعی کردم ذهنم را خالی و درست فکر کنم. باید راهحلی پیدا میکردم.
فقط مهرزاد را داشتم که او هم کاری از دستش برنمیآمد. بهخاطر چهلم پدرش فقط توانسته بود دو روز مرخصی بگیرد که یک روزش را در راه گذرانده بود. از طرفی میترسیدم بفهمد؛ نمیخواستم بهخاطر من خودش را به دردسر بیندازد.
در آن لحظه بود که حقیقت امشب را دیدم، بیرونم کرده بودند. فردا، در این شهر آلودهٔ غریبکُش، تنها میماندم.
تصور اینکه باید دروازه را باز کنم و با چمدانی از خانه بیرون بروم، از ترس دیوانهام میکرد.
هرچند توهینهای مهشید را که با خودم دوره میکردم، حاضر بودم همان شبانه به خانهٔ محل تولدم برگردم؛ خانهای که سالها بود «خانهٔ من» نبود.
اگر هر روز گوسفندها را به چرا میبردم، شیر گاوها را میدوشیدم بهتر از زندگی در اینجا بود که دیوارهایش از هر سمت بر رویم آوار شده بود.
همانجا نشستم و یلداترین شب وحشت از تنهایی را گذراندم.
حتی وقتی نور آفتاب به داخل تابید، بیدار بودم.
بلند شدم و بی هیچ نقشهای وسایلم را جمع کردم. حقوق چهار ماه در حسابم بود و ۲۰۰ تومان عیدی دکتر و کمی پسانداز در کیفم.
همهٔ وسیلههایم را جمع کردم، حتی یک چمدان پر نشد. کاکتوسم را از پشت پنجره برداشتم، دستم را به دور گلدانش فشردم و گفتم:
– اینهمه سال باهام رفیق بودی. باهات چیکار کنم؟
نگاهش که کردم التماسش را میشنیدم، میخواست او را با خودم ببرم.
– بیمعرفت نیستم، اینجا تنها میمونی.
به پشتبام رفتم. از پایین صدای در آمد. مهراد بود که وارد حیاط شد. دزدگیر ماشین را که زد به بالا نگاه کرد. لحظهای نگاهمان درهم گره خورد.
سرش را پایین انداخت. سلام کرد یا خداحافظی؟
چه فرقی میکرد.
با دقت نگاهش کردم. میخواستم فقط برای آخرین بار ببینمش، از نگاه یک دخترک عاشق ساده.
ساعتی دیگر داغ او را هم به دلم میگذاشتم.
قلبم را میکندم و زیر شمعدانیهایم دفن میکردم. بعد از این خانه میرفتم.
زندگی کردن، بدون قلب، سادهتر میشد.
صدای پایی از پلهها آمد.
در بام باز شد و خانم بعد از شش سال، برای اولین بار، به خانهام آمد.
کاکتوسم را محکمتر در آغوش گرفتم.
از قیافهاش مشخص بود که او هم شب را بیدار بوده.
با صدای بسته شدن در حیاط، قلب لعنتیام تکان خورد. بیاراده به پایین نگاه کردم… رفته بود…
به کوچه دید نداشتم.
حیف شد! برای آخرین بار، در نگارخانهٔ چشمانم، تصویرش را میخواستم…
– سلام.
وقتی سلام کرد، به خودم آمدم.
جوابش را زیر لب دادم.
– بشین.
میخواست چه بگوید که باید مینشستیم؟
بعد از نشستنم، او هم گوشهٔ دیگری نشست.
اطراف را نگاه کرد و گفت:
– اینجا خیلی قشنگ شده.
وقتی سکوتم را دید، آهی کشید و ادامه داد:
– خونه رو میفروشم، پولت رو میدم.
به چه میخواست برسد.
–اگه بخوام خونه رو بفروشم باید تو هم امضا کنی.
– اینجا رو نفروشید… براتون خونه خریده بود.
با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
– میدونم که دلش برات سوخته، نخواسته که دستت خالی باشه یه دُنگ رو بهت بخشیده، ولی اگه واقعاً خونه خریده پس سندش کو؟ احتیاجی نیست برای توجیه کار اون، برای من دلیل بیاری.
این دیگر ورای تحمل بود. به من بخشیده بود؟
– من نمیدونم سند کجاست. من که از این چیزا سر در نمیارم. به من گفت پیشخرید کرده. پولم رو بهش دادم.
با صورتی بیاحساس فقط به جانکندم نگاه میکرد. باورش نمیشد؟
وقتی کسی نمیخواهد باور کند، چگونه میشود قانعش کرد؟
لحظهای سکوت کردم و گفتم:
– من چیزی از شما نمیخوام. هر وقت هم بخواید میام و امضا میکنم، هر وقت.
– چطور پیدات کنم؟
– سیمکارتم رو عوض نمیکنم.
لبخند زد. برای همین آمده بود؟
اما نرفت…
بالاخره حرفش را زد، همانی را که منتظرش بودم.
– زیر قرارمون زدی، آوا.
جوابی نداشتم.
هر دو میدانستیم از کدام «قرار» حرف میزند. با درافشانی مهشید دیگر جایی برای خود را به بیخبری زدن نمانده بود.
انگار با خودش حرف بزند، زمزمه کرد:
– مهرزاد که درسش رو ول کرد. مهشید هم داره میره. دلم به مهراد خوشه. نمیخوام همونطور که خودم به مادرم پشت کردم، پسرم به من پشت کنه. اینهمه سال تحمل کردم که بچهها به جایی که من و امیر نتونستیم برسیم، برسن. موفق باشن. پسرم تخصص قبول بشه. یه نگاه به خودت بنداز واقعیت رو ببین، تو جلوی پیشرفتش رو میگیری.
من که میخواستم بروم، با زخم زدن به من، خودش را قانع میکرد.
میخواست شب با وجدان راحت بخوابد؟
اشک از چشمم چکید. از دیشب و حرفهای مهشید قلبم آنقدر درد میکرد که گلایه کنم.
– به دکتر تهمت زد.
– اگه پای مهراد وسط نبود، میزدم توی دهنش. ولی مهراد نه، اونو از من نخواه. نمیتونم بهت بدمش.
– باشه، میرم. ولی شما اشتباه میکنید. بین من و پسرتون…
با صدایی خسته و بیجان گفت:
– مادر نیستی. من پسرم رو میبینم تو هم زیر دستم بزرگ شدی. چرا هرگز به تو و مهرزاد گیر ندادم، با اینکه از روز اول انقدر با هم صمیمی بودید. من در درجهٔ اول یه زنم. جنس نگاه رو میشناسم، پسرم رو هم. مهربونه، دلسوزه. الان شاید دلش برات بسوزه، احساسش رو با علاقه اشتباه بگیره. حتی شاید باهات ازدواج کنه، اما آخرش چی؟ تا کی میتونی به خودت پایبند نگهش داری؟ یه روز صبح بیدار میشه و عشق زندگیش رو پیدا میکنه. اون هرگز نمیتونه عاشقت بشه. یه نگاه به خودت بنداز، برای اینکه یه مرد بهت وفادار بمونه، چی داری؟ یه دختر تنها، بیخانواده. میدونم شنیدنش برات سخته، گفتنش برای منم سخته. من فقط میخوام نجاتت بدم.
فشار بغض راه گلویم را بست و حجم بیانصافیاش…
در حالی که لبهایم میلرزید، گفتم:
– هیچوقت منو دیدی؟
متعجب نگاهم کرد.
انگشتم را بهطرف خودم گرفتم و گفتم:
– منِ واقعی رو. خودم، گیلآوا رو. هرگز به چشم یه آدم به من نگاه کردی؟
با پوزخند گفت:
– باید خدمتکارم رو روانکاوی میکردم؟
شکافی بین ما بود که با هیچ منطقی پر نمیشد. با دنیای هم بیگانه بودیم.
– بازم میگم در مورد من و پسرتون اشتباه میکنید.
انگار بخواهد بچهٔ لجبازی را قانع کند، لحن صدایش آرامتر شد.
– خودت رو توی آینه دیدی؟ چشمای سبزعسلی. این گونههای برجسته، یا لبهات که همیشه بدون رژ هم صورتیه. من، بهعنوان یه زن، خیرهت میشم.
با این تعریفهای سطحی منتظر نرمشی از جانب من بود؟
– از روز اول اگه میدونستم انقدر قشنگ میشی، نگهت نمیداشتم.
آهی کشید و از جایش بلند شد.
باورم نمیشد، چون زیبا شده بودم بیرونم میکرد؟ برای پسرش، از من، ترسیده بود؟
سرش را به طرف دیگری چرخاند، به چشمانم نگاه نمیکرد.
بیشتر ماندنم در این ویرانه بیفایده بود.
نگاهی به ساعتم کردم و بلند شدم. نزدیک هشت بود.
داخل اتاق رفتم. مانتویی را که دم دست گذاشته بودم پوشیدم. شالم را سر کردم.
چمدانم را برداشته و بیرون آمدم.
هنوز همانجا ایستاده بود. برای اولین بار نگاهش کردم؛ زن میانسالِ خسته و تنهایی را که بود، نه زن مقتدری که از کودکی به یاد داشتم.
نزدیکتر شدم. گلدان کاکتوسم هنوز در آغوشم بود.
– کجا میخوای بری؟
جوابش را نمیدانستم. کنارش «خداحافظ» را زمزمه کردم و از او رد شدم.
اما لحظهٔ آخر، نگاهم بیاختیار به گلهایم افتاد. گلدانهایم غرق گل بودند.
بهیاد لحظاتی که با علاقه آنها را میکاشتم، آب میدادم و تماشایشان میکردم افتادم. به اتاقک تاریک و کوچک نگاه کردم که چقدر در تنهاییِ آنجا رویاهای رنگی بافته بودم.
با تصویر کردن عمق حماقتم، دلم میخواست همهٔ گلدانها را بشکنم و اتاقک لعنتیای که سالها خانهام بود را بسوزانم.
پرندهٔ مهاجری بودم که زمان کوچش رسیده بود. وقتی نگاهم به گلها را دید خواست چیزی بگوید، اما سکوت کرد.
از پلهها که پایین میرفتم، احساس پیری میکردم؛ هجده سالم نبود، انگار هزارانساله شده بودم.
تمام مسیرِ حیاط تا در، سنگینی نگاهی روی شانهام بود.
در حیاط را که باز کردم، کوچهٔ آشنا در نگاهم، وحشتناک، غریبه بود. درهٔ عمیقی بود که میخواست مرا ببلعد.
پاهایم از ترس میلرزید ولی بهاجبار قدم اول را برداشتم. لحظهای در مقابل حسی که میخواست برگردم و به امنیت تنها خانهٔ امن و آشنای این شهر پناه ببرم مقاومت کردم. برای انجام ندادن این حماقت، در را محکم بستم.
نفس عمیقی کشیدم، خودم را مجبور کردم قدم دوم را هم بردارم. همین بود، من میتوانستم.
قدم سوم را که برداشتم، راه راهنمایم شد.
به مردم، به آدمها نگاه میکردم، انگار همه میدیدند که آوارهام.
این شهر همیشه اینقدر غریبه بود، یا چمدانی که به دنبالم میکشیدم، ترسناکش کرده بود؟
بهمحض اینکه به اولین پارک سر راهم که رسیدم، داخل رفتم.
روی نیمکتی در گوشهای خلوت نشستم.
گرسنهام بود، اما حتی توان رفتن برای خرید یک بیسکوئیت را نداشتم. اهالی خانهای که سالها برایشان غذا آماده کرده بودم، حتی تکه نانی برای صبحانهام نداده و بیرونم کرده بودند.
نان ارزانی خودشان؛ محبتی هم که هبه* کردم، حلالشان.
به دور و برم نگاه کردم. بوتههای شمشاد، سنگفرشهای تکراری، درختهای چنار، مردمی که برای کشتن اوقات بیکاری قدم میزدند.
تصویری عادی از لایهٔ بیرونی و ظاهری زندگی مردم از برابر چشمانم میگذشت.
آشفته و خسته ذهنم گنجایش تجزیه و تحلیل وقایع را از دست داده بود.
––––––––
*هبه: آنچه بخشیده شده.
زن جوانی از برابرم گذشت؛ با وجود آرایش بیش از حد و چشمآزاری که داشت حدس زدن سنش سخت بود. ولی حتی منِ بیتجربه میتوانستم شغلش را حدس بزنم؛ جانش را میفروخت.
در ازای چند اسکناس؛ کمی غرور، ساعتی از زندگی و شاید تمام سلامتیاش را میداد.
کسی از مادر موادفروش و فاحشه به دنیا نیامده بود. شاید روزی با تحقیر نگاهشان میکردم ولی حالا که خودم یک تار مو با موقعیت آنها فاصله داشتم، میفهمیدم که «سقوط» آنقدرها هم نمیتواند سخت باشد.
اگر در آن شب تاریک، یک مرد واقعی نجاتم نمیداد و اینهمه سال حمایت و مردانگی را در حقم تمام نمیکرد، الآن شاید…
دکتر…
دلم برایش تنگ شده بود.
گوشیام را بیرون آوردم؛ البته از پنج مخاطب انتظاری نمیرفت، بهجز یک نفر که تماسهای بیپاسخش از نه صبح شروع شده بود. چقدر زود یادش افتاده بود سراغم را بگیرد.
گوشی سایلنتشدهام محبت کرده و در سکوت رعایت حالم را کرده بود.
جز او کسی نبود که سراغم را بگیرد.
غرور لهشدهام وقتی دلیل تماسها را میدانست، با اضافه شدن تعداد تماسها التیام پیدا نمیکرد.
حتماً نمیدانست جواب مهرزاد را چه بدهد.
گوشی را داخل کیفم انداختم. کش و قوسی به بدن کوفتهام دادم. سرم را بالا گرفتم و به آسمان نگاه کردم. هوای گرفته و دودی این شهر، آسمان را از نگاهها دزدیده بود، ولی خدا را چه؟
خدایا! اگر جایی آن بالاها هستی، همانطور که همیشه دستم را گرفتهای، باز هم دستم را بگیر.
از خستگی، دلم میخواست روی نیمکت دراز بکشم و کمی استراحت کنم، اما فقط باعث میشد که به چشم بیایم.
دوباره دست در کیفم کردم و گوشی را بیرون آوردم.
بالاخره پیام داد.
«کجایی؟»
«چرا خونه نیستی؟»
«گوشی رو بردار.»
پیام بعدی اما…
«جوابم رو بده. بابت دیشب باید حرف بزنیم.»
و پیامی دیگر…
«چی از دستم برمیاومد؟ خواهرم تو بغلم داشت بالبال میزد. اینا امانتیهای پدرمان. توئه بیانصاف مجازاتم نکن.»
«بیمعرفت! جوابم رو بده.»
گریهام گرفت. او که مرا نمیدید پس بگذار گریه کنم. قطرات اشک بیاراده از چشمهایم میچکید.
تمام شده بود، همهچیز.
خانه، خانواده، پدر، برادر، و عشق، همه در آتشی سوخته و مرا نیز سوزانده بود.
شاید باید در این آتش به جایی میرسیدم، به پایان سادگیام. شاید حالا باید از این آتش، ققنوسوار متولد میشدم.
غریزهٔ زنده ماندن قویتر از هر احساسی به من میگفت که باید تا شب نشده، فکری بهحال خودم کنم.
اینجا جایی برای زندگی احمقها نبود. در این شهر درندهٔ وحشی، بره کوچولوی عصرانهٔ گرگها نمیشدم؛ به کوهستان برمیگشتم.
جایی جز آنجا را نمیشناختم.
بلند شدم و در خیابان به اولین آژانسی که رسیدم آدرس بهشت زهرا را دادم.
وقتی رسیدم، گلاب خریدم و شاخههای گل. با قدمهای لرزان، به زحمت، آرامگاهش را پیدا کردم.
سنگ سیاه و گرانیت را شستم. شاخه گل را گذاشتم و نیمساعتی را کنارش، پشت به خورشید، بی هیچ گله و شکایتی نشستم.
حتی سلام هم نکرده بودم؛ میترسیدیم قفل دهانم باز شود.
طرح چشمان مهربانش از روی سنگ نگاهم میکرد.
وقتی آفتاب به میانهٔ آسمان رسید، بلند شدم و فقط گفتم:
– کاکتوس پدرتون رو از خونهتون میبرم، امیدوارم راضی باشید. دلم نیومد تنهاش بذارم… برام دعا کنید.
بعد بهزحمت و با سرعتی که قدمهایم یاری میکرد، از او دور شدم.
به آن بهشت خفتگان و آرامش عظیمی که داشتند، حسودیام میشد.
در مقابل قبرستان نیمساعتی معطل شدم تا کسی سوارم کند.
تصمیمم را گرفته بودم؛ به راننده آدرس ترمینال را دادم.
این نوشته من سیندرلا نیستم پارت ۱۱ برای اولین بار ظاهر می شود در رمان وان.